انسانها...
در پارک مریم روی یک صندلی نشسته بودم و از زیبائی محیط لذت میبردم. هوا گرم بود ، ولی صندلی من زیر سایه درختی قرار داشت که خنکی مطبوعی به آنجا میداد.
نزدیک پارک میدان تره باری بود که اغلب مردم از آن خرید میکردند و وقتی به آنجا میرسیدند برای رفع خستگی روی صندلی ها و زیر سایه درخت مینشستند.
چند جوان از راه رسیدند و با هیاهو روی یک صندلی نشستند. اما نشستنشان هم عجیب بود. آنها روی لبه پشتی صندلی نشستند و پای خود را روی کف صندلی ها قرار دادند. در همان حال بلند بلند صحبت میکردند.
چند بار خواستم به آنها تذکر بدهم که روی آن صندلی مردم مینشینند و نباید کفش آنها روی کف صندلی قرار گیرد، اما حقیقت این بود که جرأت نکردم. تقریبا مطمئن بودم اگر حرفی بزنم متلکی بار من میکنند و بی اعتنا کار خود را ادامه میدهند.
واقعا متاسف بودم که فرهنگ ما تا این حد عقب است که حتی رعایت نشستن روی صندلی را نمیکنیم.
خانم نسبتا مسنی در حالیکه سه کیسه نایلنی در دست داشت از سمت میدان تره بار آمد و روی یک صندلی نشست.
وقتی خستگی او برطرف شد کیسه ها را برداشت که برود. در همان موقع یکی از کیسه ها که محتوی سبزی خوردن بود پاره شد و محتویاتش روی صندلی و زمین ریخت. همراه سبزیها مقداری هم خاک و گل بود که صندلی و قسمتی از زمین را کثیف کرد.
خانم ابتدا کیسه خراب را کاملا خالی کرد و سبزی ها را در دو کیسه دیگر جای داد. انتظار داشتم بلافاصله بلند شود و برود . اما دیدم خانم ابتدا سبزی هائی که روی صندلی و زمین ریخته بود جمع کرد و در کیسه قرار داد و سپس دستمال کاغذی از جیبش بیرون آورد و شروع به تمیز کردن روی صندلی نمود.
خاکهای ریخته شده روی صندلی را کاملا تمیز کرد و در همان نایلن پاره شده ریخت و در سطل آشغالی که نزدیک بود خالی کرد.
سپس باز گشت و باز با همان دستمال کاغذی زمین را نیز تمیز کرد و باز خاک ریخته شده را در سطل خالی نمود.
بعد از این کار کیسه ها را برداشت تا برود. وقتی جلوی من رسید بلند بلند بطوریکه جوانها هم بشنوند گفتم: خانم از شما تشکر میکنم که اینطور نظافت را رعایت کردید. مردم روی این صندلی ها مینشینند و واقعا نباید آنها را کثیف کرد.
خانم مسن با لبخندی پاسخ داد: وظیفه هر کسی است که در حفظ پاکیزگی محیط زندگی کوشا باشد و دقت کند. منهم وظیفه ام را انجام دادم.
چشمم به کفشهای جوانها بود که هنوز روی کف صندلی ها قرار داشتند. آن خانم رفت ،اما دیدم بین جوانها ابتدا سکوتی برقرار شد و سپس آهسته از روی صندلی ها پائین آمدند.
یکی از آنها دستمال کاغذی از جیب درآورد و صندلی ها را تمیز کرد و دستجمعی عازم رفتن شدند. وقتی جلوی من رسیدند بی اختیار گفتم: متشکرم ....
لبخندی زدند و دور شدند.
:: موضوعات مرتبط:
فرهنگی ,
اجتماعی ,
,
:: برچسبها:
انسانها ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0